رمان باغ عاشقانه اپیزود پنج و شش. در ادامه مطلب... نگین شیر آقایی،صدف اشراغی ،سحر اشراغی بازنشر

ساخت وبلاگ

 
اپیزود پننجم
 
دفتر را سریع بستم و گفتم:
باید اول در میزدی بعد وارد اتاق میشدی
نگاهی به دفتر که در دستم بود انداخت و گفت:
-اون دفتر چیه دستت؟
آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم:
-کدوم؟
جلوتر آمد و گفت:
-همینی که تو دستته
دیگر هیچ کاری از دست ساخته نبود با بغضی مصنوعی گفتم:
-ببخشید حوصلم سر رفته بود کمی کنجکاوی کردم .....ببخشید
-دفتر را از دستم قاپید و با لحنی خشمگین گفت:
تو فضول ترین موجودی هستی که تا به حال دیدیم تو...تو یه احمقی یه دلقک ....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
بخدا فقط دو تا از آرزوهاتو خوندم ببخشید
-در چشمان زل زد و گفت:
من از تو متنفرم
اینبار بغضم جدی شد بدون اینکه جوابی بدهم پشتم را به او کردم تا اشکهایی که بر روی صورتم روان بود را نبیند
دستانم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند با دیدین اشکهایم پوزخندی زد و گفت:
-چرا کاری میکنی که میدونی اشتباهه؟و چرا انقدر حساسی؟
آب بینیم را با سر و صدا بالا کشیدم و گفتم:
نمیدونم
لبخند شیرینی زد و دستمالی به دستم داد
دستمال را گرفتم و گفتم:
برای اولین بار بود که به من لبخند زدی میدونستی؟
لبخندش عمیقتر شد و گفت:
نه نمیدونستم ,حالا تمام آرزوهامو خوندی؟
-نه فقط همون دو تای اولی واقعا مضخرف بود
خندید من هم به خنده ی او خندیدیم
-من خندیدیم تو چرا میخندی؟
-چون تو وقتی میخندی خیلی با نمک میشی
سرش با خنده تکان داد و گفت:
-دیدی حق با منه تو واقعا یه دلقکی
-حالا منو بخشیدی؟
جدی شد و گفت:
-نه کارت خیلی اشتباه بوده تو نباید تو وسایلم سرک میکشیدی
-داریوش انقدر بد عنق نباش ,مطمئنم اگر ساریتا جای من بود تو اونو سریع میبخشیدی واقعا برای خودم متاسفم
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
-لازم نیست پای ساریتا را بکشی وسط الان بحثمون درابطه با اشتباهیه که تو کردی
بدون توجه به او روی تخت دراز کشیدیم و گفتم :
-من خوابم میاد شب به خیر
و واقعا یادم نمیاد چه وقت خوابیدم
صبح روزبعد وقتی بیدار شدم برای چند لحضه تعجب کردم از اینکه داریوش کنار من خوابیده بود پتو را روی اوکشیدم و به سمت حمام رفتم وقتی بیرون آمدم داریوش مشغول شانه زدن موهایش بود
-سلام صبح به خیر
با همان اخم همشگی گفت:
صبح بخیر
-به نظرت صبحانه آماده ست ؟
-آره ,در ضمن دیشب فراموش کردم بگم امرزو عصر برمیگردیم ساریتا هم همرا ما میاد
-ساریتا؟!!
-برگشت به طرفم و گفت:
-مشکل شنوایی داری؟
-نه خب تعجب کردم
-برای چی؟
-از اینکه ساریتا هم همراه ما میاد
-خاله قصد داره یه مدت دیگه اینجا بمونه ساریتا همراهمون میاد چون نمیتونه بمونه متوجه شدی؟
با عصبانیت گفتم:
طوری با من حرف نزن که انگار زبون نفهمم
-مگه نیستی؟
-نه نیستم
به آلمانی چیزی گفت و منتظر نگاهم کرد
-چی گفتی ؟جرات داری فارسی بگو
-دیدی زبون نفهمی ؟هستی یا نه؟
-نه نیستم تو داری اعصابم را بهم میریزی
سوت بلندی کشید و گفت:
-اوه متاسفم خانوم نمیدونستم انقدر حساس تشریف دارین
-چیه کبکت خروس میخونه
-ایرادی داره؟تو که همیشه از اخمو بدون من مینالیدی
-چه خوب میشد اگر همیشه ساریتا همراه ما بود تا تو میخندیدی و من بدبخت مجبور نمیشدم چهره ی اخم آلود تو را تحمل کنم باید بابت این از دختر خاله ی عزیزت تشکر کنم
قدمی به طرفم برگشت و گفت:
-تو درباره ی من چه فکری میکنی؟
لبخندی تحویلش دادم و تقریبا از اتاق گریختم نمیدانم چرا انقدر از داریوش میترسیدم وفتی نزدیکم میشد ضربان قلبم به اوج خود میرسید نمیدانستم از جذبه ی او وحشت داشتم یا از اینکه از علاقه ام نسبت به خودش با خبر شود آنموقع بود که فهمیدم داریوش برایم بیش از آنچه که تصور میکردم مهم است دوستش داشتم و نمیدانم این احساس چطور ناگهانی در من شدت یافت.آه بیتا که چقدر عشق یکطرفه سخت است وعاشق کسی باشی که از تو متنفر است .
 
 
فصل هفتم
یادمه یکی از دوستام همیشه یه جمله ای میگفت البته اون به شوخی این را میگفت ولی من دوست داشتم به کار بگیرمش میگفت:
یادم باشه هیچوقت لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نموونم
اونموقع با خودم کلی فکر کردم و به این نتیجه رسدیم باید داریوش را از علاقه ام نسبت به خودش مطلع کنم تا بلکه به قول خدا بیامرز آقا جون فرجی بشه
آنروز وقتی از اتاق بیرون زدم رفتم پیش دانیال تو اتاقش مشغول جمع کردن وسایلش بود
-خوب کردی اومدی حوصله ام سر رفته بود
-جالبه تو هم مثل برادرت فکر میکنی من دلقکم
دست از کار کشید و گفت:
چرا همچین حرفی را میزنی؟
-میگی حوصلم سر رفته بود با اومدن من حوصله شما هم دیگه سر نمیره من نقش چی را این وسط برای تو بازی میکنم؟
کنارم نشست گفت:
-هما جان من همچین منظوری نداشتم تو انقدر سر حال و پر انرژی هستی که هر جا میری همراهت انژری مثبت هم میبری و همه ی انرژیهای منفی را........
حرفش را قطع کردم و گفتم:
خیلی پیچیده حرف میزنی ولی منوجه شدم که چی گفتی به نظر تو من هنوز مثل یک بچه شلوغ کارم
سرش را تکان داد و گفت:
دقیقا منظورم این نبود ولی خب تقریبا همینطوری هستی
خندیدیم و گفتم:
-تو هم میدونستی که از برادرت خیلی بهتری؟
-بله خودم میدونستم من از داریوش از همه لحاظ برترم,حالا هم بلند شو بریم سالن پذیرایی که همه الان باید منتظر ما دو نفر باشند
و بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشاند
هر سه نفر مشغول صبحانه خوردن بودند خاله با دیدین ما دو نفر لبخندی زد و به آلمانی چیزی گفت:
آهسته به دانیال گفتم:
فکر کنم صبح به خیر گفت همینطوره؟
-آفرین داری پیشرفت میکنی
ساریتا تعارفمان کرد بنشینیم کنار داریوش نشستم زیر چشمی نگاهی به من انداخت و باز بیخیال مشغول خوردن شد
 
اولین نفری که صبحانه اش را تمام کرد داریوش بود و به دنبال آن ساریتا
نمیدانم به آلمانی چه صبحتی با هم کردند فقط متوجه شدم که هر دو با هم به دنبال کاری رفتند
وقتی به اتاق بازگشتم خبری از داریوش نبود سریع وسایلم را جمع کردم و دانیال را صدا زدم
-هما جان کاری داشتی؟
-ممنون میشیم کمک کنی وسایلم را ببرم پایین نمیدونم داریوش کجاست و گر نه از اون کمک میخواستم
-ایرادی نداره دنبال داریوش نگرد داره به ساریتا کمک میکنه تا وسایلشو در ماشین جا به جا کنه
احساس بدی به من دست داد ولی آن لحضه لبخند سردی زدم و گفتم:
-عالیه و به دنبال دانیال راه افتادم ساریتا روی صندلی جلو کنار داریوش نشسته بود دانیال با دیدین این منظره نگاهی به من انداخت و گفت:
خونسرد باش ارزششو ندارند
بدون اینکه جوابش را دهم از خاله خداحافظی کردم و با اخم سوار ماشین شدم
ساریتا به عقب برگشت و لبخند گشادی تحویلم داد,گر گرفتم و خشمگین گفتم:
دختره ی پرو خجالتم نمیکشه داریوش داره عصبانیم میکنه یه چیزی بهش میگم ها
داریوش به طرفم برگشت و گفت:
-خواهش میکنم تمامش کن الان من خیلی تحت فشارم
دانیال که خداحافطیش با رویمنا تمام شده بود سوار ماشین شد و گفت:
-بهتره حرکت کنیم
داریوش نگاهش را از من بر گرفت و ماشین را روشن کرد
در تمام مدت حرص میخوردم ساریتا بی وقفه به داریوش رسیدگی میکرد
در دهانش خوراکی میگذاشت ,آب میداد ,موهای داریوش را مرتب میکرد و در این مواقع داریوش از آینه ی ماشین نگاهی معذب به من می انداخت و با چشمهایش گویی طلب بخشش میکرد دانیال هم این رفتارها را میدید و با فشردن دستم مرا به خودداری و آرامش دعوت میکرد
وقتی به خانه رسیدیم بدون اینکه وسایلم را بردارم سریع به اتاقم پناه بردم و شروع کردم به گریه کردن,خیلی دلم به حالم خودم میسوخت دانیال در نزده وارد اتاقم شد و وقتی دید گریه میکنم بغلم کرد
بیتا تو خودت یک ایراین هستی با عقاید و اصول یک ایرانی هم بزرگ شده ای وقتی دانیال بغلم کرد شوکه شدم تربیتم به من اجازه ی اینکار را نمیداد او را از خودم جدا کردم و گفتم:
دانیال چیکار داری میکنی!
سرش به حالت عصبی تکان داد و گفت:
من فقط سعی داشتم دلداریت بدهم گریه ی تو برای من ناخوشایند بود
-ولی این کاری که کردی درست نبود
-نمیدونم یه لحضه اصالت خودم و همینطور تو را گم کردم با دیدن اشکهات قلبم درد گرفت جدی میگم طاقت ندارم همای خوشگلم را هیچوقت گریون ببینم
تا دهان باز کردم به او جوابی دهم داریوش با اخمی چند برابر بیشتر از اخمهای همشگیش به جای من گفت:
-دانیال من همسرشم و در ضمن مسائل خصوصی ما به تو مربوط نیست
دانیال معذب گفت:
میدونم معذرت میخواهم ولی گریه ی هما خیلی ناراحتم کرد
-میشه تنهامون بذاری؟
-البته
تا دانیال خواست از اتاق بیرون برود گفتم:
دانیال بمون دوست ندارم با ایم پسرک غربتی تنها بمونم
دانیال آمد کنارم ایستاد با غرور به برادرش نگاه کرد
چشمان داریوش از عصابنیت برق میرد ولی دیگر برای من اهمیتی نداشت با لحنی تند گفت:
-اما صحبت من کاملا خصوصیه
-مهم نیست چی میخواهی بگی فقط از اتاقم گمشو بیرون ..لطفا
دانیال شگفت زده نگاهم کرد ولی داریوش از رو نرفت و گفت:
هما خواهش میکنم بچه بازی در نیار ,دانیال لطف کن و ما را تنها بذار
دانیال اینبار سریع از اتاق خارج شد با رفتن او داریوش قدمی به طرف من برداشت,ناخودآگاه ترسیدم و چند گام عقب رفتم
-چیه از من میترسی جلوی دانیال جونت که خیلی بلبل زبونی میکردی
قامتم را صاف کردم و گفتم:
-آره از تو میترسم چون درست مثل یک هیولا هستی تو وحشی و غیر قابل کنترلی راستی ساریتا جون کجاست چرا همراه خودت نیاوردیش
-با پایش لگد محکمی به صندلی زد و گفت:
-چرا من را جلوی دانیال خرد کردی ؟
-تو چرا من را جلوی ساریتا خوار کردی؟
-چون اون به من علاقه منده و من نمیتونم جلوی احساسشو بگیرم باید کم کم فراموشم کنه خودت که شاهد بودی من واقعا معذب بودم
-آره من شاهد بودم و تمام دلبریهای دختر خاله ی عزیزتو تماشا کردم تنهام بذار حالم از تو و دختر خالت بهم میخوره
-باشه ایرادی نداره فقط یه چیزه دیگه زیاد با دانیال گرم نگیر من خوشم نمیاد
-اون پسر عموی منه و من هر طور بخواهم با اون برخور میکنم مگه من میگن که با ساریتا چطور برخورد کن
-تو از بحث کردن خسته نمیشی نه؟باشه منم خسته نمیشم خوب گوش کن من خودم میدونم که رفتارم با ساریتا کاملا درسته من دارم کمک میکنم که هم دیگر را فراموش کنیم و هیچ لزومی نمیبینم که دانیال بخواهد تو مسائل ما دخالت کنه
-بازم میگم دانیال از تو برای من خیلی مهمتره
-جدا ,عالیه پس با آقا دانیال خوش باشی هما جان
و بی معطلی از اتاقم خارج شد
درمانده روی تخت نشستم حرف درستی نزده بودم با افکاری پریشان سعی کردم بخوابم اما موفق نشدم بعد از حمام به طبقه ی پایین رفتم ساریتاو دانیال مشغول دیدین نلویزیون بودند از دانیال پرسیدم :
پس داریوش کجاست؟
-رفت انباری
-انباری؟!
آره میخواهی کمک کنم تا پیداش کنی؟
-نه فقط بگو کجاست
-پشت آشپزخانه
سری برای آنها تکان دادم و به انباری رفتم
اتاقی تاریک و نمور بود که درست پشت آشپزخانه قرار داشت
کو کورانه جلوتر رفتم و صدا زدم
-داریوش اینجایی؟
-چی میخواهی؟
-کجایی باید با هم صحبت کنیم
بعد از چند لحضه سکوت ناگهان دستی دستم را گرفت
بعد از چند لحضه سکوت ناگهان دستی دستم را گرفت.
جیغ خفیفی کشیده و کنار رفتم
-هما منم نترس
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
من تقریبا نزدیک بود از حال برم انوقت میگی نترس ,چرا تو تاریکی نشستی اینجا برق نداره
-نه به خاطر همین اومدم اینجا سیم کشی اتصال پیدا کرده سعی دارم درستش کنم .
چشمانشم دیگر به تاریکی عادت کرده بود و داریوش را میدیم پیچ گوشتی به دست مشغول باز کردن پریز بود
-داریوش
-بله
-من اومدم از تو معذرت خواهی کنم
-ادامه نده و در همین حین از کنارم گذشت و به طرف در ورودی رفت
آنجا ایستاد و سیمی را که آویزان بود بررسی کرد
-پس یعنی بخشیدی؟
-ببین من اومدم اینجا تا اعصابم کمی از دست تو آرامش پیدا کنه میشه تنهام بذاری
-جلوتر رفتم و گفتم:
قبول کن تو هم.....
برگشت به طرفم و گفت:
خواهش میکنم برو بیرون در ضمن سیم کشی اینجا خیلی پیچیده است خطرناکه مطمئنم جونتو خیلی دوست داری پس برو
-جدا یعنی انقدر از من فراری هستی
-هما این سیم را دستم میبینی اگه اینو کمی محکم تر بکشم دیوارها و سقف چوبی و پوسیده ی این انباری آوار میشه رو سرمون و اگر یه کم دیگه تحریکم کنی......
-بچه گول میزنی ؟
-دارم جدی میگم اگه نری بیرون این سیم را با آخرین توانم میکشم
-من نمیرم و اگه خیلی مردی سیمو بکش
-نفسش را بیرون دادو گفت:
دارم سعی میکنم که آروم باشم ولی تو...
عصبی گفتم:
اگه الان ساریتا جای من بود خیلی هم ذوق میکردی اینوطر نسیت ؟با خودت میگفتی وای خدا چه خوب که من و ساریتا با هم...
-آره خیلی خوشحال میشدم اگه ساریتا به جای تو اینجا بود
چند لحضه ای سکوت بینمان برقرار بود چشم در چشم هم زل زده بودیم در یک حرکت ناگهانی خیز برداشتم وسیمی را که در دست داریوش بود را با آخرین قدرتم کشیدیم
بیتا خیلی و حشتناک بود ,دیوارها تکان شدیدی خوردند از سقف خاک میریخت فکر میکردم زلزله شده داریوش مرا به عقب هول داد و با آخرین توانش دانیال را صدا زد
وقتی به خود آمدم متوجه شدم در یک خرابه قرار دارم داریوش خون پیشانیش را پاک کرد و با صدای دردمندی گفت:
-تو حالت خوبه؟
-بازوی او را گرفتم و با ترس گفتم:
احساس نفس تنگی دارم نمی تونیم بریم بیرون؟
-نه تمام چوبهای سقف و دیوار ریخته و راه را بسته
با نگاهم بر اندازش کردم و گفتم:
تو حالت خوبه؟
لبخندی زد و گفت:
چه عجب یادت افتاد حالم را بپرسی ,فکر کنم یه تیکه از الوار افتاد روی سرم
پیشنانیش را بررسی کردم و گفتم:
زخمت زیاد جدی نسیت
-میدونم ولی بازوم خیلی درد میکنه
دستانم را که با شدت بازوی او میفشرد کنار کشیدم و گفتم:
ببخشید اصلا متوجه نبودم
-ترسیدی؟
-آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
یه کم, دانیال چرا نمیاد کمکمون کنه ؟
-حدس میزنم کسی خونه نیست و گرنه تا الان باید کاری میکردند
-با ترس گفتم:
خب هر جا باشند میان دیگه نه؟
-نمیدونم
-یعنی چی نمیدونی واضح حرف بزن
در چشمانم زل زد و گفت:
باورم نمیشه قراره با تو بمیرم یعنی تو آخرین نفری هستی که میبینمت
-یا التماس گفتم:
-اینجوری حرف نزن من میترسم دانیال میاد
-اوه پس منتظر دانیال جونی که نجاتت بده باید به اطلاعتون برسونم اون ساریتا را میخواست ببره تا حوالی یه دهکده که از اینجا خیلی فاصله داره نزدیکیهای سن پترز بوگه
-وای نه چه وقت بر میگردند؟
احتمالا فردا صبح
-دروغ میگی میخواهی من را بترسانی وقتی داشتم میومدم دنبالت خیلی عادی تلویزیون نگاه میکردند در ضمن اگر اینطور بود دانیال حتما به من میگفت
-باشه هر طور مایلی
نگاهی یه اطراف انداختم در تاریکی محض فرو رفته بود ناگهان داریوش گفت:
موبایل به همراه خود داری؟
-نه وای خدا اشلی کجاست؟
-رفته مرخصی
-انگار همه چی دست به دست هم داده تا ما اینجا خفه شیم
-تمام اینها تقصیره شماست خانوم
بغض کردم و جوابی ندادم,او از سکوتم استفاده کرد و گفت:
-همیشه همینطوری کارهای احمقانه میکنی حرفهای احمقانه میزنی حسادتهای بیجا میکنی تو واقعا بچه ای اگر اینجا از بیرون بریم تکلیفم را با تو روشن میکنم
ناگهان بغضم ترکید و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن داریوش ساکت شد و به من نگاه کرد گریه ام از ته دل بود و تقریبا زار میزدم
داریوش دستانش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا به طرف خود کشید سرم را روی سینه اش گذاشتم و با گریه گفتم:
تو راست میگی من احمقم من بچه ام من کودنم ولی من...من..تو را دوست دارم نمیخواهم از دستت بدهم برای بار اوله که همچین احساسی به کسی پیدا میکنم من از ساریتا متنفرم چون تو اونو دوست داری
عطر ش را با تمام وجود به ریه ام کشیدم و سعی کردم هق هق ام را خاموش کنم
موهایم را نوازش کرد و آهسته گفت:
-دیدی گفتم احمقی من اینهمه به تو بد کردم و انوقت تو به من علاقه مندی چی باید بگم
خودم را از او جدا کردم و در حالی که موهایم را پشت گوش میزدم گفتم:
-نمیدونم این احساس از کجا اومده ولی شکی در اون نسیت
-هما شاید به من عدات کرده باشی دلیلی نمیشه اسمشو بذاری عشق
-من نگفتم عاشقت شدم گفتم به تو علاقه مند شدم به نظرم عشق پوچه بیرنگه
-دختر چی داری میگی عشق خیلی مقدسه با اینکه تا به حال احساسش نکردم ولی به اون ایمان دارم
-تو تا به حال عاشق نشدی؟!
-نه نشدم
-پس ساریتا...
حرفم را با مهربانی قطع کرد و گفت:
نه من به ساریتا علاقه دارم چون نقاط مشترکی بین من و اون وجود داره من باز هم میگم هیچ وقت عاشق نشدم
-خب تو ...چطور بگم نظرت در رابطه با من چیه؟
باز هم شد همان داریوش پر جذبه و اخم آلود لحن صدایش را تغیر داد و گفت:
حسی به تو ندارم
صدای شکستن غرورم را شنیدم ولی از روی استیصال گفتم:
خوب نگاهم کن من عیبی دارم؟
-خواهش میکنم بس کن علاقه که اجباری نمیشه
-تو مانند یک تکه سنگی احساسات مانند آلمانی ها شده یخی
-اینطور نیست
-چرا هست اگر یک ایرانی بودی با حرفهای من نرم میشدی و انقدر صریح ردم نمیکردی اگر واقعا اصلت ایرانی ها را داشتی حداقل کمی ملاحضه ام را میکردی و غرورم را خرد نمیکردی
با عصبانیت گفت:
بسته دیگه بخاطر همچین چیزهاست ایرانی ها را ساده فرض میکندد مثلا اگر به تو میگفتم دوستت دارم در صورتی که قلبا اینطور نبود میشدم ایرانی آره؟یا اگه کلی حاشیه میرفتم تا احساس واقعی ام را به تو بگم میشدم یک ایرانی با اصالت اصیل
-تو خیلی خشکی بازم میگم احساسات مثل غربی هاشده دانیال اینطور نیست اون راحتر از تو...
-ادامه نده من برادرم خیلی خوب میشناسم اون هم درست مثل منه فقط اینکه بلده ظاهر سازی کنه ولی من اهل ظاهر سازی نیستم به نظرم ظاهر و باطن انسان یکی باشه خیلی بهتره
-بحث با تو فایده ای نداره
-آره بهتر ساکت شوی و زیاد حرف نزنی چون ممکنه اکسیژن برای تنفس کم بیاریم
رویم را از او برگرندام و مشغول بررسی الوارهایی که جلوی راه خروج را بسته بودند شدم کوهی از آنها روی هم تلنبار شده بود و حتی نوری از بین آنها دیدیه نمیشید خودم را برای به خاطر کار احمقانه ام سرزنش کردم و زیر غریدم:
-اگر اینکار را نکرده بودم مجبور نبود الان این غربتی را تحمل کنم
داریوش با اخم به من نگاه کرد و گفت:
-به خاطر تو اینجاییم اگر صدمها ی جدی به سرم وارد شده باشه انوقت من میدونم با تو...
-با تمسخر گفتم:
مثلا چیکار میکنی ؟دارم میزنی هان؟
چشمانش را ریز کرد و گفت:
از اون بدترش را میکنم
-وای خدا ترسیدم ببین دارم میلرزم
-سرش را تاسف تکان داد و به روبرو خیره شده بود
چند دقیقه ای در سکوت گذشت ,حوصله ام از جو بوجود آمده به شدت سر رفته بود کخصوصا اینکه احساس خفگی هم دداشتم به همین دلیل گفتم:
-نفس تنگی نداری؟
جوابم را نداد
بازویش را گرفتم و گفتم:
با شما هستم جناب
بی حوصله صورتش را به طرفم برگرداند و گفت:
-باز چی شده؟
-نفس تنگی نداری؟
-مگه آدم نیستم؟
-سوال خوبی بود نه نیستی و لی این به سوال من چه ربطی داشت؟
چشمانش را از شدت خشم بست و گفت:
-خواهش میکنم خواهش میکنم تحریکم نکن تا کار احمقانه ای انجام بدهم
صورتم را به صورتش نزدیک کردم و گفتم:
انقدر منو تهدید نکن
هرم نفسهایش را روی صورتم حس میکردم با دستش مرا به عقل هول داد و گفت:
-هما اذیتم نکن شرایط خوبی ندارم
دوباره صورتم را نزدیک نزدیک صورتش کردم و گفتم:
حرف نزن میدونم که عرضه ی هیچ کاری را نداری
تا خواستم از او دور شوم در یک حرکت ناگهانی غافل گیرم کرد و لبانش را بر روی لبانم گذاشت
مغزم داغ شد گویی فلج شده بودم یعد از چند ثانیه به خود امدم و کف دستانم او را به عقب هل دادم موهایم را از صورتم کنار زدم و در حالی که به شدت نفس نفس میزدم گفتم:
-این چه کاری بود کردی؟تو باید از خودت خجالت بکشی دیدی غربتی هستی اگر ایرانی بودی لااقل کمی حجب حیا .....
حرفم را قطع کرد و در حینی که لبخند عمیقی بر لب داشت گفت:
من از تو خواهش کردم نکردم؟خودت تحریکم کردی باید جوری تلافی ماره احمقانه ی تو را در می آوردم
-تو خیلی پستی
-چرا؟من که کار خلافی انجام ندام تو همسر قانونی من هستی و من هر کاری بخواهم میتونم انجام بدهم
وقتی چهر ه ی درمانده ام را دید ادامه داد:
-خوشت اومد؟
-شمرده گفتم:
-لطفا خفه شو
-اوه چه بی ادب با من اینطوری حرف نزن
-من هر طوری دلم بخواهد با تو حرف میزنم تو آدم وقیحی هستی
انگشت نشانه اش را به طرفم تکان داد و گفت:
هی داری زیاد حرف میزنی نکنه دوست داری دوباره تحریکم کنی؟
لال شدم واقعا از اینکه دوباره او را تحریک کنم به شدت واهمه داشتم خودم را تا جاییکه ممکن بود از او دور کردم زانوانم را در آغوش گرفتم و منتظر بازگشت دانیال شدم
یعد از یک سکوت طولانی داریوش گفت:
-هنوز از حرف تو متعجبم
جوابی ندادم
خیلی جدی گفت:
-وقتی با تو حرف میزنم حواست به من باشه فهمیدی؟
با من من گفتم:
-خب تو که از من سوال نپرسیدی تا جوابتو بدهم فقط گفتی....
حرفم را قطع کرد و گفت:
-من خودم خوب میدونم که چی گفتم و یعد خیلی بی مقدمه گفت:
-دوستم داری؟
هول شدم جو خیلی خشک بود چه باید میگفتم مگر به اندازه ی کافی تحقیرم نکرده بود
-کم کم دارم یقین پیدا میکنم که تو مشکل شنوایی داری؟
-نه من ....فقط ..بیا درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم
بی حوصله گفت:
درباره ی چی تو بگو من گوش میکنم
-خب....تو هیچوقت دوست نداشتی فامیلهای پدریتو ببینی؟
-اوایل خیلی دوست داشتم
-یعنی چی اوایل دوست داشتی؟
دستش را میان موهایش بردو گفت:
-وقتی بچه بودم خیلی تنها بودم هیچوقت نتونستم با دانیال رابطه ی خوبی برقرار کنم اون بخاطر اینکه خیلی خوب میدونست احساساتش را بروز همیشه مورد توجه پدر و مادر و اقوام بود ولی من نه ,نمیدونم چرا فکر میکردم در فامیلهای پدریم کسی مثل من پیدا میشه کسیکه خصوصیات اخلاقیش مثل من باشه به همین دلیلی خیلی مشتاق دیدار شما ها بودم ولی وقتی بزرگتر شدم درک کردم که ساریتا دقیقا یکی مثل منه با اون خو گرفتم تا.....
حرفش را نمیه کاره رها کرد به زمین خیره ماند
-شاهرخ تا حدودی مثل تو رفتار میکنه خشک و جدیه
نهس عیمقی کشید و گفت:
خودم متوجه شدم ولی حیف که انقدر مشغله ی فکری داشتم و نتونستم با اون ارتباط بهتری برقرا کنم,ببینم پسر عموهایی که داری به کدومشون خیلی وابسته ای یا کلا دوستشون داری؟
-مهراب و الان یه مدتی میشه که دانیال داره نقش مهراب را برای من بازی میکنه
سریع به طرفم برگشت انقدر سریع که ترسیدم و نا خود آگاه خودم مچاله کردم
-کمی مکث کرد و گفت:
-نترس دیو سه سر نیستم فقط دوست ندارم انقدر با دانیال صمیمی باشی
-چرا؟
-من خوب میتونم نگاه را تشخیص بدهم
-خب؟
دستی به پیشانیش کشید و گفت:
-نگاه دانیال به تو مثل نگاه یک پسر عمو به یک دختر عمو نیست
-نکنه میخواهی بگی که....
-ادامه نده خودت خوب منظورم را فهمیدی
-من که برای تو اهمیتی ندارم حداقل دانیال به فکرمه ودر همه حال کمکم میکنه
با لحنی عصبی گفت:
هر چی باشه تو همسر منی و من دوست ندارم با دانیال خوش و بش کنی
-اوه خوب تو هم شوهر منی و من دوست ندارم شوهرم با یک زنه دیگه خوش و بش کنه تو اهمیتی به این میدی؟
-بسه تو دوباره میخواهی با من بحث کنی که من متاسفانه در وضعیت مناسبی نیستم
ساکت شدم و زیر لب با خودم غر زدم:
-فکر کرده کیه هر لحضه داره به من دستور میده
--خواهش میکنم انقدر مثل مگس وز وز نکن
-بی ارداه گفتم:
بعد اینکه از اینجا خلاص بشم برمیگردم به ایران من نمیتونم با تو زندگی کنم
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-داری شوخی میکنی؟
حرفی بود که دیگر گفته شده بود هیچ راه برگشتی وجود نداشت بخاطر همین از روی درماندگی گفتم:
-نه خیلی جدیم من دردانه ی بابام و عزیز کرده ی مامانمم نمیتونم با تو بسازم
-چند لحضه در سکوت نگاهم کرد و سر انجام گفت:
-نه نمیتونی پدرم به شما کمک مالی کرده شما به پدرم مدیونید
از حرفش عصبانش شدم و گفتم:
-به من نکرده به برادرهای خودش کمک کرده و فکر نکنم من مسئول جبران این کمک باشم
-اما شرط....
حرفش را بریدم و گفتم:
-تو که با من مثل کلفت خونتون رفتار میکنی چرا باید بمونم عمو هم اگر ببینه تو به من بی میلی دیگه اصرار نمیکنه ,من نمیتونم یک جایی زندگی کنم که حتی زبان مردمشو نمیدونم باید امیدی برای من باشه ولی نیست پس دلیلی برای من نمیمونه
-همین نیم ساعت پیش گفتی که دوستم داری یعنی در همین حد دوستم داری؟
-وقتی تو نسبت به دوست داشتن من بی تفاوتی خودم را قربانی نمیکنم میتونم فراموشت کنم
-عصبی گفت:
-هر طور راحتی من دخالتی نمیکنم و رویش را از من برگرداند
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بعد از مدتی به خواب رفتم
با سر و صدای عده ای زیاد آدم بیدار شدم گویی دانیال آمده بود و آتش نشانی را خبر کرده بود
کم کم الوارها را کنار میرفت و نور به چشمانم میتابید ب داریوش نگاه کردم مثل مسخ شده ها فقط روبرو را نگاه میکرد
با صدای دانیال نگاهم را از او برگرفتم
-شما حالتون خوبه؟
به داریوش نگاه کردم تا جوابی بدهد اما همچنان ساکت بود
-آره ما خوبیم
-عالیه تا چند دقیقه دیگه کل الوارها میره کنار نگران نباشید
دانیال درست میگفت بعد از پنچ دقیقه الوارها کنار رفت آتش نشانی که از همه جلوتر بود رو به ما به زبان آلمانی صحبتی کرد ,داریوش هم سرش را برای او تکان داد
دانیال جلو آمد دستم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم زیر چشمی به داریوش نگاه کردم با غضب به دانیال نگاه میکرد در آخر طاقت نیاورد بی توجه به مردی که با او صبحت میکرد جلو آمد و رو به دانیال گفت:
-حالش خوبه خودش میتونه راه بره
دانیال نگاهی حاکی از خشم به برادرش انداخت و گفت:
-نمیبینی ضعف داره ,من مثل تو نیستم من به هما علاقه مندم و وجودش خیلی برای من پر ارزشه
تعجب زده به دانیال نگاه کردم چشمانش از عصبانیت برق میزد بی اختیار دستم را از دستش خارج کردم و رو به اندو که هنوز با عصبانیت به یکدیگر زل زده بودند گفتم:
-میخواهم برم استراخت کنم و بی سر و صدا از میان آوار چوبهای پوسیده گذشتم و سریع به اتاقم رفتم
سرم به شدت درد میکرد روی تخت دراز کشیدیم از حرفهای دانیال گیچ شده بودم یعنی واقعا به من علاقه داشت؟
سرم را تکان دادم تا این افکار را از ذهنم دور کنم ,
در اتاقم به شدت باز شد و پشت سر آن داریوش وارد اتاق گردید با چشمهایی به خون نشسته نگاهم میکرد
بلند شدم و سیخ روی تخت نشستم ترسی عجیب سراسر و جودم را فرا گرفته بود
با لحنی خشمگین گفت:
-چه حیف شد که من نقشتون را فهمیدم
با ترس گفتم:
-درباره ی چی حرف میزنی ؟داریوش حالت خوبه؟
-فریاد زد: نه خوب نیستم اصلا خوب نیستم تو و دانیال منو هالو فرض کردید آره؟
تقریبا به حالت گربه افتاده بودم نمیدانستم از چه چیزی سخن میگوید
-فکر کردی من به این راحتی طلاقت میدم تا بعد بشی زن برادرم
اشکهایم شروع به ریختن کردند با گریه گفتم:
-من نمیدونم تو چرا یکدفعه انقدر بهم ریختی
-وای نمیدونی نه!میخواهی برات بگم؟
-بدون اینکه منتظر پاسخم بماند با حالتی عصبی دستش را به طرفم تکان داد و گفت:
-دانیال همه چی را برام گفت ,گفت که نقشه کشیدین تا از وجود من خلاص بشید گفت که عاشق همدیگه شدید
به طرفش رفتم در چشمانش زل زدم و گفتم:
من برای تو ارزشی ندارم درسته؟
-آره درسته تو برای من مثل یک تیکه آشغال میمونی
احساس کردم از مغزم بخار بلند میشود کلمات پشت سر هم به زبانم جاری شدند
-آره من عاشق دانیال شدم حالا که چی؟
چند بار پشت سر هم پلک زد ولی در آخر از اتاقم خارج شد
بعد از رفتن او با صدای بلند زار زدم چه بر سر من آمده بود به قول داریوش تبدیل به یم تکه آشغال شده بودم
-مدتي نگذشته بود که دانيال با سيني غذا وارد اتاق شد ,سيني را روي زمين گذاشت کنارم زانو زد و در سکوت نگاهم کرد
با هق هق گفتم:
-چي ميخواهي برو
با صدايي گرفته جواب داد:
-غذا آوردم از وقتي که از ويلا برگشتيم چيزي نخوردي
-نميخواهم از تو از برادرت از همه ي شما متنفرم
-هما من صداي داد و فرياد داريوش را شنيدم متاسفم تقصير من بود
گريه ام شدت گرفت و در همان حال گفتم:
-چه مضخرفاتي تحويل داريوش دادي
-من هر چيزي که گفتم واقعيت بوده من ...من دوست دارم
-اشکهايم را از صورتم پاک کردم و گفتم:
درباره ي من چي گفتي؟
سرش را انداخت پايين و حرفي نزد
فرياد زدم:
مگه با تو نيستم ميگم در باره ي من چي گفتي؟
-اونموقع عصبي بودم من معذرت ميخواهم
-با معذرت خواهي هيچي درست نميشه ,تو گفتي من ميخوهم با تو فرار کنم آره؟؟
-من..هما نميدونم....
حرفش را عصبي قطع کردم و گفتم:
-فقط جواب سوال منو بده
از روي زمين بلند شد مشخص بود که عصبي شده
-آره ,من گفتم تو و من به همديگه علاقه منديم ,آره من گفتم تو ميخواهي از اون جدا بشي تا من ازدواج کني حالا چي ؟من دربارهي احساس خودم واقعيت را گفتم
-درباره ي احساس خودت پس احساس من چي؟تو اصلا خبر داري من چقدر به داريوش علاقه داريم هان ميدونستي ؟
شگفت زده نگاهم کرد
-جرم که نکردم کردم؟من عاشق شوهر قانوني خودم شدم
بدون اينکه سخني بگويد از اتاق خارج شد
آنشب از اتاق بيرون نرفتم اصلا خبر نداشتم آيا کسي به جز من هم در خانه وجود دارد يا نه ؟با زور چند لقمه غذا خوردم و خسته روي تخت خوابيدم
فصل نهم
بيتا عشق را شناخته بودم ديگه تو ذهنم برام بيرنگ نبود کم کم داشت رنگ ميگرفت اما رنگش مشخص نبود ترکيبي از کل رنگها بود
گاه طلايي ميشد گاه آبي و گاهي از تمام رنگها
اونشب را هيچوقت فراموش نميکنم ....نيمه هاي شب بود خوابم نميبرد فکر اينکه تو آينده بايد چيکار کنم لحضه اي من را رها نميکرد
ذهنم خسته بود سعي کردم به هيچ چيز جز خواب فکر نکنم ,تازه چشمهايم گرم شده بود که احساس کردم در اتاقم باز شد
اعتنايي نکردم با خودم گفتم شايد باده ولي وقتي کسي ديگري روي تخت کنارم دراز کشيد براي چند لحضه حتي نميتوانستم نفس بکشم
سريع به طرفش برگشتم داريوش بود از پنجره کمي نور به داخل اتاق ميتابيد ميتوانستم تشخيصش دهم انگار خمار بود
-داريوش؟!
با صدايي غير عادي گفت:
-تو همسر مني و در يک حرکت مرا به آغوش گرفت
هم حس خوبي بود و هم بد مطمئنم خودت ميتواني حدس بزني بعد چه شد داريوش حال عادي نداشت ولي من هم در برابرش مقاومت زيادي نکردم,حالا هم پشيمان نيستم .
صبح روز بعد وقتي چشم باز کردم داريوش را ديديم که روي تخت نشسته بود و با اخم به فضاي روبرويش زل زده بود .
کش و قوسي به بدنم دادم و گفتم:
صبح به خير
برگشت و با اخم نگاهم کرد
-داريوش ديشب حال عادي نداشتي درست ميگم؟
با همان جذبه ي هميشگي گفت:
-درسته و تو چرا منو از خودت نراندي؟
سرخ شدم و سر به زير انداختم چه بايد ميگفتم ,بايد اعتراف ميکردم که از نوازشها و حرفهاي عاشقانه ي او از خود بيخود شدم و تاب مقاوومت پيدا نکردم
-هما ؟
-بله؟
از من متنفر شدي ؟
-نه چرا اينطور فکر ميکني ؟
روي تخت دراز کشيد و گفت:
حق نداشتم به تو نزديک شوم ولي ديشب واقعا بهم ريخته بودم ميخواستم عقده م را خالي کنم ميخواستم ثابت کنم که شوهر قانوني تو منم
سکوت کردم
-اگر دانيال را دوست داشتي پس چرا گذاشتي به تو نزديک شوم؟
-ديروز عصباني بود نم فهميدم چي ميگم معذرت ميخواهم
-تو که درک ميکني بايد بدوني کار من از عشق و علاقه نبوده بلکه...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
مهم نيست درباره اش حرف نزن
سرش را به نشانه ي تائيد تکاني داد بلند شد و در حالي که بلويزش را ميپوشيد گفت:
-ميرم صبحانتو بيارم بالا
-پس اين سيني غذا را هم ببر ممنون
نگاهي مشکوک به سيني انداخت و گفت:
-اينو خودت آوردي بالا
-نه
-پس حتمادانيال...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
من گرسنه ام ميشه کمي عجله کني
سيني را برداشت و بدون حرف ديگري از اتاق خارج شد
یعد از ده دقیقه با سینی صبحانه به اتاق بازگشت سینی را روی میز کنار تخت گذاشت
-ممنون
-سرش را تکانی داد و گفت:
هما دوست ندارم سوتفاهم بشه من دیشب حال عادی نداشتم دوست ندارم فکر کنی از عشق علاقه به تو نزدیک شدم
قبلا گفتی متوجه شدم
-سرش را پایین انداخت گویی میخواست حرفی بزند
-داریوش چیزی میخواهی بگی؟
سرش را بلند کرد و خیلی بی مقدمه گفت:
کارهای طلاقو کی انجام میدی؟
شوکه شدم اصلا نمیدانستم چه بگویم دهانم خشک شده بود
-هما اگه از من جدا بشی باید بری ایران نمیتونی اینجا بمونی البته اگر دوست داشتیمن کمک میکنم تا اقامت بگیری
 
-بالاخره به حر ف امدم و گفتم:ممنون میشم تنهام بذاری
 
 
___________
##########
اپیزود6
 
نگاهش را تا صورتم بالا آورد در چشمانش حسی ناشناخته نهفته بود نمیتوانستم تشخیص دهم رگه ای از علاقه و التماس
دستپاچه نگاهش را از صورتم بر گرفت و با صدایی گرفته گفت:
برای بعد از طلاق چه برنامه ای داری؟
عصبی شدم چقدر مشتاق جدایی از من بود آن هم با وجود اتفاق دیشب ,با لحنی خشمگین گفتم:
فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
-خب من فقط نگران آینده ی تو هستم
-اگه نگران آینده ی من بودی دیشب اون کار را نمی....
حجب حیا مانع از آن شد که حرفم را کامل بزنم ولی داریوش منظورم را فهمید سرخ شد و با خجالت گفت:
اصلا فرامشو کرده بودم تو یه ایرانی هستی آخه این جور مسائل اینجا عادیه و هیچ مشکلی برای دختر بوجود نمیاره
-اینجا عادیه اما تو ایران نیست
در حالی که با دستش بازی میکرد گفت:
-خب میتونی اینجا با یک مرد خوب آشنا بشی و ازد..ازدواج کنی
-شاید همین کار ار کردم, فرمایشاتت تمام شد؟
-باز شد همان داریوش پر جذبه همانی من شیفته اش شده بودم به پیشانیش چینی انداخت و با لحنی محکم گفت:
-دوست ندارم به عنوان زن برادرم به این خانه برگردی متوجه شدی؟
-من باید تصمیم بگیرم که چیکار کنم نه تو
-جدی گفتم هما به هیچ وجه اجازه نداری ازدواج کنی
-بله؟!
-همون که شنیدی دیگه تکرار نمیکنم
-ولی فکر کنم تو گفتن جمله اشتباه کردی
رویش را برگرداند و گفت:
هیچ اشتباهی تو جمله ام نبود و بعد سریع از اتاق خارج شد
با خودم گفتم:
این پسره کلا مشکل داره گاه میگه با یک مرد خوب ازدواج کن گاه میگه حق ازدواج نداری مطمئنم حالش خوب نبود
بعد از حمام با پدرم تماس گرفتم باید تکلیفم را روشن میکردم
-الو بابا سلام
بعد از چند ثانیه انتظار گفت:
سلام دخترم خوبی عزیزم؟داریوش خوبه؟
-همه خوبیم راستش بابا چطور بگم...
-بگو هما جان راحت باش
--من میخواخ از داریوش جدا بشم ولی میخواهم در آلمان زندگی کنم شما کمکم میکند؟
تا وقتی صدای پدر را بشنوم صدا بار مردم و زنده شدم نگران بودم که سکته کند
-صدایش میلرزید
-معلومه دخترم تو از من جان بخواه میدونستم دستی دستی بدبخت کردم منو ببخش
-این چه حرفیه انتخاب خودم بود فقط به کسی چیزی نگویید حتی مامان, داریوش خودش به عمو خبر میده
خیالت راحت کسی خبر دار نمیشه فقط من چطوری میتونم کمکت کنم بیام آلمان؟
بی اختیار گفتم:
نه لازم نیست دانیال کمکم میکنه
از حرفی که زدم سخت پشیمان بودم ولی چاره ای نبود
-من با دانیال تماس میگیریم تا در جریان کارها باشم پول هم به حسابش میریزم تا زودتر کارها جور بشه
-بابا شما با عمو به مشکل بر نمیخورید؟
-نه فرزام انقدرها هم بی رحم نیست که بدبختی برادرهایش را بخواهد
باید قطع کنم بابا به همه سلام برسونید
پس از خداحافظی از پدرم کمی اسوده خاطر شدم حالا میتوانستم آینده ی نه چندان روشنم را ببینم .
چقدر داریوش بی احساس بود اینهمه علاقه یمن را نسبت به خود نمی دید حتما قصد داشت بعد از جدایی با ساریتا ازدواج کند خوش به حال ساریتا .....چقدر به او حسادت میکردم که مورد توجه داریوش بود.
در طبقه ی پایین خبری نبود داریوش در اتاقش بود ولی از دانیال کوچکترین خبری نداشتم نگرانش شده بودم و عذاب وجدان آزارم میداد اگر به خاطر من بلایی سر او می آمد تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم ....شب شد و او نیامد دیگر تاب تحمل نداشتم تصمیم گرفتم به داریوش بگویم تا بلکه او خبری از برادرش بگیرد
بدون در زدن وارد اتاقش شدم روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود حتی لباسهایش را هم عوض نکرده بود با ورود من به اتاق سرش به طرفم برگرداند و منتظر نگاهم کرد
-من نگران دانیالم از دیشب تا به حال خبری....
حرفم را قطع کرد و گفت:
احتمالا رفته خونه ی دوستاش نگرانی نداره در ضمن او دیگه بچه نیست
-ولی موبایلش خاموشه
-نگران نباش هر جا باشه تا فردا میاد بعد با طعنه افزود:
فکر نکنم تاب دوری از تو را داشته باشه
-تمومش کن مثلا برادرته ولی تو عین خیالت نیست
-من همچین برادری نمیخواهم برادری که به همسر من چشم داشته باشه بهتر که بمیره
با تعجب گفتم:
داریوش!!!از تو همچین حرفی بعیده
-اوه ببخشید حواسم نبود شما هم دلباخته ی ایشونی
یا عصبانیت گفتم:
احمق اگه دلباخته ی اون بودم دیشب .....
ادامه ندادم
از روی تخت بلند شد و گفت:
فکراتو کردی؟
-درباره ی؟
طلاق!
-چرا انقدر مشتاق طلاقی؟
-میخواهم هر چه زودتر از دستت خلاص شوم
-و هر چه زودتر به ساریتا برسی درسته؟
-برای آیندم برنامه ای ندارم
-دانیال قراره برای من وکیل بگیره البته هنوز چیزی نمیدونه پدرم قرار شده صحبت کنه
-عالیه من دادخواست برای فردا آماده میکنم
فصل دهم
فردای آنروز دانیال پیداش شد خوشحالی از سر رویش میبارید از من وکالت گرفت و خودش افتاد گویی پدر با صحبت کرده بودچقدر من بد شانس بودم زمانی که با موبایلش تماس گرفتم خاموش بود اما پدر میگفت با اولین بوق خود دانیال پاسخ داده
به شدت دنبال کارهای طلاق بود در آن مدت من تقریبا خودم را حبس کرده بودم نه داریوش را میدیدم نه دانیال را,از نظر خودم وضع اسفناک باری پیدا کرده بودم دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم من طلاق نمیخواهم ولی چاره ای نبود وقتی داریوش منرا نمیخواست نمیتوانستم که التماسش کنم بیتا روزی که برگه ی طلاق را امضا کردم گویی روز مرگم بود از همه بریده بودم همراه دانیال به داداگاه رفتیم چون ازدواج ما در ایران انجام شده بود و مهریه ه من مشخص بود دیگر تقسیم اموال نکردند و کارها راحتر انجام گرفت فقط دو ماه مهلت دادند تا آلمان را ترک کنم یا اینکه مدت اقامتم را تمدید کنم داریوش را ندیدم او خیلی دورتر از من ایستاده بود توان اینکه سرم را بالا کنم نداشتم عمو به عندان مهریه در آلمان آپارتمان کوچکی برای تهیه کرده بود پدر میگفت عمو فرزام به شدت از کرده یخود پشیمان است ولی برای پشیمانی دیر بود
تنها دارایی ام چمدان لباسهایم بود دانیال قول داده بود که برای اقامتم اقدام کند خیالم از این بابت راحت بود واقعا روی اینکه به ایران بازگردم را نداشتم
بیتا میبنی چقدر ساده همه چیز پایان یافت خدا میداند که چقدر به داریوش علاقه مند بودم ولی .....
روزی که میخواستم از اون خانه بیام بیرون بدترین روز زندگی من بود
تمام لباسهایم را داخل چمدانم چمع کرده بود و منتظر این بودم که دانیال بیایی تا با هم به آپارتمان جدید من برویم
روی زمین نشسته بودم و با بغض سعی داشتم تمام زوایای این اتاق را بخاطر بسپارم اتاقی در کل دو هفته برای من بود واقعا دو هفته چه زندگی مشترک کوتاهی
با صدای بم داریوش به خود آمدم روبریم ایستاده بود اصلا متوجه ی ورودش نشده بودم
--هما منو میبخشی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-علاقه که از روی اجبار نمیشه تو منو دوست نداشتی این طبیعیه
-تو چی؟منو دوست داری ؟
-تمام شهامتم را جمع کردم و خیره در چشمان سیاهش گفتم:
-آره خیلی زیاد
آهی کشید و گفت:
پس چرا حاضر به جدایی شدی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
خب برای اینکه تو پافشاری کردی!!
-من یک احمقم !من فکر میکردم دارم راه را برای تو باز میذارم
-منظورت چیه؟
-حس آدما هیچوقت بهشون دروغ نمیگه من فکر میکنم تو با...دانیال خوشبخت خواهی شد نه با من
-داریوش من کوچکترین علاقه ای به برادرت ندارم
-به مرور زمان پیدا میکنی ندیدی چقدر با شوق ذوق کارهای تو را دنبال میکرد تو هم در مقابلش مثل یک بچه ی سر به زیر و آرم بودی
--نمیدونم چرا اینجوری هستی واقعا که یک غربتی نفهمی وقتی علنا دارم میگم دوستت دارم تو باز فکرای دیگه به ذهنت راه میدی
جلوی من زانو زد اشک در چشمانش موج میزد دیگر از آن داریوش خودخواه و عبوس خبری نبود شده بود یک داریوش مهربان و دوست داشتنی
زمزمه وار گفت:
-دلم برای این غربتی گفتنهات خیلی تنگ میشه,دلم برای بچه بازیهات خیلی تنگ میشه ,برای داد و فریادهای بیخودیت ,یرای دست و پا چلفت بازیهات برای بحثهای بیخودی که میکردی بغضش را فرو خورد و ادامه داد:
میگه میشه در دوهفته انقدر به تو عادت کنم ,با اینکه هفته ی آخر خودتو حبس کردی ولی ته دلم میدونستم که تو این خانه هستی حضورت دلم گرمم میکرد ,هما تو ...
منتظر نگاهش کردم و گفتم:
من چی؟
رویش را از من برگرفت و جوابی نداد
بلند شدم سر پا ایستادم و گفتم:
داریوش میدونم که از من متنفری ولی ای کاش اجازه میدادی بیشتر با تو باشم بلکه تو دلت جایی پیدا کنم افسوس که.....
او هم بلند شد و ایستاد و گفت:
-خیلی فکر کردم برنامه های آینده ام را تنظیم کردم برمیگردم کانادا برای ادامه یتحصیلم ....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
پس ساریتا چی؟
-منظورت چیه ؟تو فکر میکنی بعد جدایی از تو سریع میرم سراغ ساریتا
--فکر نمیکنم مطمئنم
-با طعنه گفت:
من مثل تو نیستم
-یعنی چی؟
-من قصد ندارم بعد از طلاق دوباره ازدواج کنم البته تا مدتی اما انگار تو و دانیال
فریاد زدم:
بسته داریوش خسته شدم من به دانیال علاقه ای ندارم
چشمانش را از روی خشم بست و جوابی نداد
روبرویش ایستادم و گفتم:
-نمیدونم چرا انقدر اصرار به این موضوع داری ولی من فقط یک نفر را دوست دارم فقط یک نفر
در همین حین دانیال ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر اجازه ی من برای ورود به اتاق باشد داخل شد
نگاهی به ما انداخت و خیلی سرد گفت:
چمدانت را میبرم تو ماشین منتظرم و پس از برداشتن چمدان از اتاق خارج شد
داریوش پشتش را به من کرد,بالاخره اشکهایم جاری شدند با گربه گفتم:
داریوش چند لحضه برگرد به طرفم خواهش میکنم
پس از تعلل کوتاهی به طرفم برگشت نکاهش پایین بود
بدون کوچکترین خجالتی ناگهانی او را بغل کردم و از ته دل زار زدم
او هم متقابلا بغلم کرد نمیدانم چقدر طول کشید ولی من بالاخره خودم را از او جدا ساختم و سریع از اتاق خارج شدم
در ماشین دانیال منتظرم بود تا نشسم ماشین حرکت کرد ...یاد داریوش لحضه ای از من جدا نمیشد و همان طور آهسته گریه میکردم آخر صبر دانیال به سر آمد و گفت:"
-برای چی انقدر خودت را اذیت میکنی اون ارزشش را نداره
-اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-برای من خیلی با ارزشه
-عصبی شد و گفت:
تو لیاقت بهترین ها را داری با این زیبایی و معصومیت چهره خیلی خواهان تو هستند
-دانیال ادامه نده من همیشه منتظر داریوش میمونم بالاخره روزی به من برمیگرده
-تخیلات قوی داری ولی فکر نکنم با وجود ساریتا سراغی از تو بگیره
ساکت ماندم وتا رسیدن به محل زندگی جدیدم حرفی بنمان رد و بدل نشد
دانیال چمدانم را بالا آورد ,آپارتمان کوچک یک خوابه برای من مناسب بود تمام وسایلهای مورد نیاز برای زندگی توسط عمو فراهم شده بود
دانیال انتظار داشت دعوتش کنم تا کمی کنارم بماند اما من کوچکترین حرفی نزدم انقدر شعور داشت تا جو بوجود آمده را درک کند خودش بعد از گذاشتن چمدان رفت
فصل یازدهم
نقطه ای بر آنچه از دستم دادم میگذارم و از سر سطر شروع میکنم.
باید زندگی را از اول میساختم کلی برنامه برای خودم داشتم یاد گیری زبان آلمانی ادامه ی تحصیل و کار کردن
پدرم برای دو روز. امد و کنارم ماند حضورش قوت قلب بزرگی برایم بود قول داده بود تا ماهانه مبلغ زیادی در حسابم واریز کند از بابت پول مشکلی نداشتم ولی از خیلی جهات دیگر نگران بودم
بعد از رفتن پدر به کمک دانیال در یک موسسه آموزش زبان ثبت نام کردم تا سریعتر باد بگیرم
حضور دانیال در کنارم آزارم میداد سه هفته از زندگی مستقلم نگذشته بود که تصمیم گرفتم در این رابطه با او صحبت کنم
آمده بود دنبالم تا مرا به موسسه برساند
وقتی سوار ماشین شدم گفتم:
پسر عمو تو خسته نمیشی هر روز من میبری و میاری
خنده ای سر داد و گفت:
نه چرا خسته شوم تازه قوت هم پیدا میکنم
لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:
دانیال من راضی نیستم که تو زندگی خودت را رها کنی بخاطر زندگی من
-هما !این چه حرفیه من لحظاتی که با تو هستم خیل رمان  اندروید...
ما را در سایت رمان  اندروید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanalef بازدید : 68 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 14:20