رمان باغ عاشقانه اپیزودچهارم 4 . بازنشر از نگین میر آقایی . نشر چشمه . پشت بانک رمان

ساخت وبلاگ

دانیال لبخندی از روی شرمندگی زد و گفت:

زیاد به بردار من توجه نکن اون همینجوریه یه مشکلاتی داره در رابطه با دانشگاهشم داره کمی نگرانه

-اما من زنشم البته فکر کنم که باشم

حرف دیگری نزد و راهی آشپزخانه شد,آه عمیقی کشیدیم و به دنبال او روانه گشتم ,زنی با اندامی ظریف کشیده پشتش به من بود و مشغول چدن میز درست مثل خدمتکارها لباس پوشیده خنده ام گرفت خوب او خدمتکار بود

به طرفم برگشت حدود چهل ساله نشان میداد لبخندی مصنوعی تحویلم داد و به انگلیسی چیزی گفت که متوجه نشدم دانیال با وقتی گنگی مرا دید گفت:

اون میگه به این خونه خوش اومدی و همینطور ازدواجتو تبریک میگه

-اوم که چه بده انگیلیسی نمیدونم باید یاد بگیرم به جای من ازش تشکر کن

دانیال با دست اشاره کرد که بشینم و خودش هم نشست

-نیازی نیست ازش تشکر کنی پرو میشه زبان هم خودم یادت میدهم یه مدتی دانشگاه ندارم و میتونم با تو کار کنم

همانطور که به غذاهای عجیب غریب روی میز نگاه میکردم گفتم:

خیلی ممنون نمیدونم اگه تو نبودی من باید چیکار میکردم

-انقدر تشکر نکن اینجا زیاد تشکر کنی بهت میخندن

-جدا به خاطر میسپارم,شما قبلا غذا خوردید؟

-

اره هم من گرسنه بودم و هم داریوش حالا شروع کن

عاجزانه نگاهش کردم و گفتم:

-اما این غذاها ...

نگذاشت ادامه دهم و سریع ئر مورد هر غذا برایم توضیح داد گرچه خوردن آنها برای بار اولم سختم بود ولی شکمم دیگر اجازه ی سختگیری بهم ندا د

در تمام مدتی که من غذا میخوردم دانیال با اشتیاق نگاهم میکرد و هر بار نگاهش میکردم لبخندی تحویلم میداد

بعد از غذا همراه دانیال در اتاق نشیمن چای خوردیم و او درباره ی برنامه های فردایم برایم توضیح داد قرار بد از صبح رو ز بعد با من زبان کار کند البته زبان آلمانی

شب وقتی برای خواب باه اتاقم میرفتم کنجکاو شدم تا بدانم داریوش در این همه مدت تنها در اتاقش چه میکند اتاقش روبروی اتاقم بود دستی به سر رویم کشیدم و در اتاقش را نواختم

خودش در را برایم باز کرد با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-کاری داشتی؟

آره میخواهم بیام اتاقتو ببینم

ابروانش را داد بالا گفت:

اتاقم را ببینی فکر نکنم چیزی دیدنی در اتاق من وجود داشته باشه

دستش را که روی چارجوب اتاق گذاشته بود کنار زدم وا وارد اتاقش شدم

در اتاق را بست و پشت سر م ایستاد

همه چی سفید بود از سرویس خواب گرفته تا رنگ پردها برگشتم به طرفش گفتم:

سفید؟!مگه تازه عروسی؟

پوزخندی زد و سرش را تکان داد

-معنی این حرکت چی بود؟

-نفسش را بیرون داد و گفت:

-یعنی اینکه از اتاقم برو بیرون

بی توجه به حرفش روی تخت بزرگش نشستم و گفتم:

-چرا از من بدت میاد ؟

-دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و گفت:

-دوست داری بدونی؟

-البته که دوست دارم بدونم

-دوست داری بدونی چرا پدر انقدر به ازدواج من و تو علاقه مند بود؟

سرم را به نشانه مثبت تکان دادم

تکیه زد بر دیوار گفت:

خودش که میگه به پدر بزرگ قول داده بوده برای من یکی از دخترهای خواهر یا بردارشو بگیره حالا نمیدانم پدر بزرگ اینطوری میخواسته یا پدرم خودش همچین قولی داده بوده تو کودکیت برای اینکار در نظر گرفته شده ای همون موقع که هشت ساله بوده

-همین چقدر عجیبه!

-همین که نیست دوست داری دلیل نفرتم را بدونی؟

-من فکر میکردم از من بدت میاد حالا تو داری میکی نفرت

-آره نفرت ...چون من به دختره دیگری علاقه دارم

از روی تخت بلند شدم عصبی به طرفش رفتم و گفتم:

خوب گوش کن ببین چی میگم داریوش خان حتی فکر اینکه به من خیانت کنی را از سرت بیرون کن با دستام خفت میکنم

-شگفت زده نگاهم کرد و گفت:

-تو به من علاقه داری؟

عصبی پلکهایم را روی هم فشردم و از میان دندانهای کلید شده ام غریدم نه و بی معطلی از اتاقش خارج شدم

وقتی به اتاق خودم رسیدیم نفس نفس میزدم گویی مسافت زیادی را دویده باشم روی تخت ولو شدم و به حرفهای داریوش فکر کردم ,من مانع رسیدن او و عشقش به هم شده بودم عذاب و جدان بدی گریبانگرم شده بود

میدانم به چه فکر میکنی به این که من همان موقع تمام وسایلم را جمع میکردم و باز میگشتم به ایران اما بیتا همه که مانند تو بی فکر نیستند پدرم مسلما با دیدین من سکته میکرد به یک هفته نکشیده از هم جدا شویم این واقعا مسخره است همان شب تصمیمی گرفتم که ای کاش هیچگاه به ذهنم خطور نمیکرد

با خود عهد کردم که داریوش را درک کنم و به نظریاتش احترام بگذارم و از او نخواهم همجو یک شوهر واقعی برایم عمل کند همین که حضورم را تحمل میکند کافی است .

صبح آنروز به علت بی خوابی دیشب دیر از خواب برخاستم ,در اتاق نشیمن به جز اشلی شخص دیگری نبود او با دیدینم به آلمانی سلام و صبح خیر گفت که البته آنموقه متوجه نشدم و در جواب برایش سری تکان.دادم, از اینکه داریوش و دانیال مرا تنها گذاشته بودند عصبی شده بودم من حتی بلد نبودم به زبان خدمتکار خانه صحبت کنم مگر قرار نبود دانیال با من زبان کار کند تمام اینها افکاری بود که موقع خوردن صبحانه در ذهنم به پرواز در آمده بود

پس ازخوردن صبحانه سعی کردم خودم را با تلویزیون مشغول کنم ولی فایده ای نداشت من که چیزی نمیفهمیدم

آخر به این نتیجه رسیدیم که با ایران تماس بگیرم از وقتی که وارد آلمان شده بود فقط یکبار با پدر و مادرم صحبت کرده بودم پس از مدتی موفق به برقرای تماس شدم

بعد از بوق سوم مادر گوشی را برداشت البته با تاخیر صدا بینمان رد و بدل میشد

-سلام مامان منم هما

- پس از چند لحصه مادرم با خوشحالی گفت:

-مادر به قربونت عزیزم فدات شوم ,حالت خوبه؟

-آره تنها بودم گفتم زنگ بزنم با شما حرف بزنم

-خوب کاری کردی ومگه کسی پیشت نیست؟

-نه داریوش که دنبال کارهای انتقالی دانشگاهشه دانیال هم که نمیدونم کجا رفته شما تنهایید؟

-آره بابات کارخونست,هما جان پیگیر ادامه تحصیلت باش از بیکاری بهتره

-منکه هنوز بلد نیستم به زبون اینا حرف بزنم چه برسه به درس خواندن

-الهی فدات بشم عزیزم.....

ادامه ی حرف مادر نیمه کاره ماند چون ارتباط قطع شد عصبی گوشی تلفن را دستگاه کوبیدم و زیر لب با خودم غر زدم:

معر که است زندگی تو اینجا واقعا معرکه است کاش مهراب الان اینجا بود وای خدا چقدر دلم براش تنگ شده

همینطور که با خودم غر میزدم دور خونه هم میچرخیدم نمیدونم چی شد که دستم خورد به گلدانه روی شومینه افتاد و شکست

اشلی سریع از آشپزخانه بیرون اومد یه نگاه به من کرد و یه نگاه به تکه های گلدان که حالا روی زمین ولو بودند

زیر لب چیزی گفت که حدس میزنم فحش بود شایدم سرزنش منهم مثل این دیوانه ها زل زدم تو چشمش و به زبان خودم گفتم:

-احمق تو یک خدمتکاری چه چطور جرات میکنی به من فحش بدی

هول شده بود و من من کنا ن کنان با زبون خودش یه چیزایی تحویلم داد با دیدین قیافش مطمئن شدم که حرف خوبی بهم نزده به خاطر همینم هول شده چند تا فحش بهش دادم و عصبی پله ها را یکی دوتا کردم تا به اتاقم رسیدیم جلوی پنچره اسیتادم و به خیبان خلوت نگاه کردم روبروی پنچره یک مغاز ه ی گل فروشی بود پنجره ا باز کردم همرا با باد سردی بو ی گلها به داخل اتاقم اومد

بغض کردم و به یاد ایران افتادم سریع پنجره را بستم و روی تخت دراز کشیدم

فکر میکردم دانیال درکم میکنه چطور دلش اومد تنها ولم کنه بره دنبال خوش گذرانی خدایا من چه بر سره زندگیم آورده بودم...

فصل ششم

کاش آدما دلیلی داشته باشن واسه زندگی نه روزمرگی

آه که دلم پره دیگه کم کم نوشتن داره برام غیر ممکن میشه ولی مینویسم تا بدونی ئچقدر سختی کشیدم من خدا را به خاطر زندگی الانم شاکرم ولی همه یاینها یه طرف گذشته ی من طرف دیگه

نفهمیده بودم کی خوابم برده شده بودم مثل معتادها همش خواب....

با صدای دانیال که از پشت در اتاقم صدام میکرد بیدار شدم موهامو از صورتم کنار زدم و گفتم بیا تو

دانیال لبخند به لب وارد اتاق شد نگاهی به قیافه ی خواب آلوده ی من کرد و گفت:

دختر چقدر میخوابی

-چینی به پیشانی ام اندختم و گفتم:

مگه برات مهمه من بخوابم یا بیدار بمونم یا بمیرم؟

چند بار پلک زد و گفت:

چی داری میگی تو حالت خوب نیست

-نخیر حال من خوبه ولی شما انگار حافظتون به مشکل بر خورده

جلوتر اومد و گفت:

من واقعا متوجه این حرفهای دو پهلو نمیشم ما ایرانی ها عادت داریم همیشه اصل مطلب را بعد از هزارجور نیش و کنایه بهم بزنیم(واقعا اینطوری هستیم؟) خواهش میکنم انقدر کنایه نزن و یکراست برو سر اصل مطلب

-تو دیروز به من قول دادی این چند روز که تو مرخصی هستی و بیکاری به من زبان یاد بدب ولی صبح که از خواب بیدار شدم هیچکس نبود شما منو با این اشلی زبون نفهم تنها گداشته اید واقعا که مهمون نوازید

خندید و گفت:

شما مهمون نیستی صاحب خونه هستی در ضمن صبح منتظرت شدم تا بیدار شی و با هم صبحانه بخوریم ولی شما انگار خیال بیدار شدن نداشتید منم تصمیم گرفتم برم دنبال کارهای ادامه تحصیلت و وقتی برگشتم باهات زبان کار کنم

با ذوق از روی تخت بلند شدم و گفتم:جدا دنبال کارهای ادامه تحصیلم هستی؟

_آره هیچ مشکلی نداری میتونی ادمه بدی اما اول باید زبان یاد بگیری

-از ته دل خندیدیم و گفتم:

بریم زبان کار کنیم

انروز تا خود شب دانیال با من سرو کله زد تا تونست چند جمله به زبان آلمانی یادم بدهد از هوش ضعیف من تعجب کرده بود وقتی به او توضیح دادم که حتی تو مدرسه هم انقدر ضعیفم قول داد که با هم کار کند تا تمام مشکلاتم برطرف شود اونشب بعد شامی که با دانیال خوردم خسته به اتاقم رفتم تا بخوابم چشمام به شدت میسوخت و افکارم درهم و برهم ...تازه خوابم گرفته بود که با صدای در اتاق از جا پریدم نفس عمیقی کشیدم وگفتم:

-بیا تو دانیال

داریوش وارد اتاقم شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:

-اومدم در باره ی یه مهمونی باهات صحبت کنم

چشمانم را مالیدم و گفتم:

چه مهونییه؟

-فقط فردا صبح زود بلند شو نمیخواد بدونی چه جور مهمونیه

-خب باید بدونم تا بفهم چه لباسی مناسبه

-نفسش را بیرون داد چشمانش که در حال گردش بود روی من ثابت کردو گفت:

-گفتم که صبح آماده باش لباس اسپرت بپوش و بدون حرف دیگری از اتاقم خارج شد

سرم را خاراندم و با خود فکر کردم:

_آخه چه جور مراسمی هست که صبحه بعدشم تو کدوم مهمونی آدم لباس اسپرت میپوشه که من بپوشم

از روی تخت بلند شدم و روانه ی اتاق او گشتم بدون اینکه در بزنم وارد تاقش شدم مشغول باز کردن دکمه های بلویزش بود با دیدن من دست از باز کردن آنها برداشت و منتظر مرا نگریست

تا آمدم حرف بزنم خمیازه مانع شد ,خمیازه ی طولانی کردم ود حالی که هنوز دهانم جمع نشده بود گفتم:

مهمونی کیه؟

-چشمانش را بست نیمه لبخندی زد چند لحضه که گذشت باز هم همان داریوش پر جذبه شده بود با همان اخم همیشگی گفت:

-تو چرا انقد بد پیله ای؟وایسا ببینم آهان سرتق هم هستی سرتق بود دیگه نه؟

عصبانی روی تختش نشستم که با صدای افتادن چیزی از جا پریدم موبایل او روی سرامیک کف اتاق چند تیکه شده بود

معذب نگاهش کردم و گفتم:

وای ببخشید

خم شد موبایل را از روی زمین برداشت و با لحن عصبی گفت:

تو اعصاب خرد کن هستی ..میدونی چقدر پولش را داده بودم اصل بود ...لعنی تو ال سی دیشو شکوندی

-ناخنهایم را در کف دستم فرو کردم و گفتم:

ببخشید عمدی نبود که

سرش را تکان داد و باز به قطعه های گوشی اش نگاه کرد

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

نگفتی مهمونی چه جور مهمونیه؟

چشمانش را با تعجب کرد و با صدای بلند گفت:

تو خیلی پررویی از اتاقم برو بیرون همین حالا

-خب باید بدونم...

دستانم گرفت و از اتاق بیرون انداخت و بعد محکم در اتاقش را برویم بست.

شانه هیم را بالا انداختم و گفتم:

مطمئنم از خیر بردن من به مهمونی گذشته بهتره برم بخوابم.........

صبح با تکان شدید شخصی از خواب پریدیم,داریوش بود

-تو مثل خرس خوابت سنگینه بلند شو باید بریم

-خرس خودتی ...نه زرافه تو شبیه زرافه هستی از نظر قد کاملا مثل زرافه هستی گردنت هم مثل شتر مرغ بلنده

دهانش را باز و بسته کرد ولی نتوانست حرفی بزند و فقط شگفت زده نگاهم کرد

خیلی عادی کش و قوسی به بدن دادم و گفتم:

کجا باید بریم؟

عاقبت گفت:

من نمیدونم اول صبحب چطور اینهمه لقب زیبا به من دادی به جای صبح به خیرت بود دیگه...مهمونی یادت رفته خانوم خرسه

برسم را به طرفش پرت کردم که او در هوا آنرا قاپید عصبی گفتم:

دیگه اینطوری صدام نکن

-وای خدا من,تو اصلا تعادل روانی نداری

-منظورت اینکه من دیوونم؟

-کاملا مشخصه که هستی

به طرفش رفتم و روبریش ایستادم گفتم:

-جرات داری دوباره حرفتو تکرار کن

از جایش بلند شد قدش از من بلند تر بود مجبور بودم برای دیدین صورتش سرم را به طرف بالا بگیرم ,

-تو عادی نیستی

دنداهایم را به روی فشردم و ناگهانی هولش دادم...تکان خفیفی خورد و گفت:

تو واقعا روانی هستی

تا آمدم جواب بدهم دانیال وارد اتاق شد

نگاهی به ماکرد و گفت:

-هنوز آماده نشدید خاله نگران میشه اگه دیر برسیم

عصبانیت را از یاد بردم گفتم:

مگه تو هم میایی؟

-آره داریوش بهت نگفت؟1!

داریوش زیر لب جواب منفی به دانیال داد

-خب عیب نداره این مهمونی را خاله به افتخار تو وداریوش ترتیب داده میریم ویلای اونا شاید چند روز بمونیم چند دست لباس مناسب بردار آب و هواش یه کم شرده چون خارج از شهره و نزدیک کوه خیلی با صفاست زود باش و بعد خودش از اتاق خارج شد

برگشتم به داریوش نگاه کردم سرش را پایین انداخته بود و با پایش بازی میکرد

-واقعا سخت بود اینها را به من بگی؟

-حالا که دانیال گفت پس دیگه مشکلی نیست و یعد از اتاق بیرون رفت.

معلوم نیس دفعه ی بعدی کی باشه

از توی اتاق بلند داد زدم:

-پسرک غربتی انگار از دماغ فیل افتاده

چهل دقیقه بعد در راه ویلای خاله رومینا بودیم در ماشین از دانیال پرسیدم:

-خالت بچه هم داره ؟

دانیال زیر چشمی نگاهی به داریوش انداخت و گفت:

-آره یه دختر داره

با ذوق پرسیدم :

-اسمش چیه ؟چند سالشه؟

دانیال مکث کوتاهی کرد و گفت:

-ساریتا هجده سالشه

تا آمدم سواله دیگری بپرسم داریوش با جدیت همیشگیش گفت:

-تو خسته نمیشی انقدر وراجی میکنی ؟!بسه حوصلم را سر بردی

زبانم را برایش در آوردم گفتم:

-تو حواست به رانندگیت باشه تو صحبتهای من و پسر عموم دخالت نکن

از آینه نگاهی حواله ام کرد و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد

نا خود آگاه تمام اشتیاقی که داشتم فروکش کرد داریوش با صحبتها و حرکاتش همیشه باعث میشید احساس کنم که یک دختر بچه ی نادان هستم

تا رسیدن به ویلا حرفی دیگری نزدم دانیال هر چه سعی کرد تا بار دیگر مرا به ذوق بیاورد موفق نشد

ویلای آنها در شمالی ترین منطقه برلین قرار داشت و تقریبا در دامنه ی کوه چند ویلا به مسافتهای طولانی از هم ساخته شده بود شاید کوچکترین آنها ویلای خاله رومینا بود سبک ویلا کاملا شبیه به سبک خانه ی عمو فرزام بود فقط کمی تفاوت داشت ا نظر ظاهر زیبا و دکوراسیون داخل بسیار آنتیک

روبرروی در ورودی تراس قرار داشت خاله رومینا با دیدین ورود ما به ویلا از پله های تراس پایین آمد و درست روروی من که تازه از ماشین پیاده شدمه بودم قرار گرفت پوزخندی زد و به آلمانی چیزی گفت که متوجه نشدم از حرف او دانیال نیمه لبخندی زد و داریوش سرش را پایین انداخت کنجکاو از داریوش پرسیدم:

-خالت چی گفت؟لابد از زیبایی من تعریف کرد نه ؟

-چشمانش را باز و بسته کرد و آهسته در گوشم گفت:

-ببین خاله از دولت مادرم فارسی متوجه میشه لطفا مراقب حرف زدنت باش

و به دنبال چمدانها را بلند کرد و روانه ی داخل ویلا گشت ,سرم را خاراندم و به دانیال و خاله اش نگاهکردم که با هم خوش بش میکردند زیر لب با خودم گفتم:

-اینا چرا این مدلین حتی با هم روبوسی نکرد یعنی معنی اون حرفی که زد چی بود؟تبریک ازدواج ؟

سریع دنبال داریوش روانه گشتم وارد اتاق بزرگی شده بود که از نظر دکوراسیون حرف نداشت

تخت دونفره یاسی پردهای یاسی میز میکاپ یاسی کف پوش سفید...

روی تخت پریدم که باعث شد صدای بلندی از ان بلند شود داریوش که مشغول آویزان کردن لباسهایش در کمد بود برگشت نگاهم کرد و گفت:

-میشه سر و صدا نکنی ؟یعنی میتونم تو این چند روز این انتظارو از تو داشته باشم که کمی مراعات منو بکنی؟

-منظورت چیه ؟تو چیکار به من داری؟

-نفسش را بیرون داد و گفت:

ببین چی میگم ,متاسفانه تو این چند روزی که اینجا مهونیم ما با هم اتاقیم یعنی من باید تحملت کنم حالا میشه خواهش کنم از تخت بیایی پایین چون میخواهم استراحت کنم

با اخم نگاهش کردم دستانش را به زیر بغل زده بود و منتظر بود که من از آن تخت زیبا جدا شوم

زبانم را برایش در آوردم گفتم:

نه نمیشه چون منم میخواهم استراحت کنم

-خب مانعی نیست تو میتونی به چیز زیرت پهن کنی و زمین بخوابی(چقدر رو داره)

-از جایم بلند شدم گفتم:

تو پسرک غربتی چه فکری کردی ؟من زمین بخوابم و شما رو تخت ؟نخیر همچین چیزی نیست و لجوجانه روی تخت دراز کشیدم پاهایم را صدو هشتاد درجه باز کردم

سرش را تکانی داد گفت:

-عیبی نداره با هم میخوابیم و مطمئنا زیر دست و پای من له میشی چون خیلی بد میخوابم

و بعد بلویزش را در آورد ئ رکابی پوشید تا خواست شلوارش هم در بیاورد گفتم:

وایسا

برگشت نگاهم کرد گفت:

چیزی گفتی؟

-میخواهی جلوی من شلوارتو در بیاری؟

چانه اش را خاراند گفت:

ایرادی داره؟

برق شیطنت در چشمانش موج میزد

خودم را به بیخیالی زدم و گفتم :

-نه ابدا راحت باش و پشتم را به او کردم

مدتی بعد هر دو پشت به هم کرده روی یک تخت خوابیده بودیم ضربان قلبم تند تند میزد و حس غریبی داشتم

طاقت نیاوردم ,به طرف او برگشتم هدفون را در گوشش گذاشته بود و چشمانش را بسته بود

آنموقع به تحسین چهر ی جذابش پرداختم

موهای مشکی لخت , بینی کشیده,با لبهایی مه نه زیاد کلفت بودند و نه زیاد باریک متوسط بین ایندو

گویی که متوجه نگاه خیره ی من شده باشد چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد

دستپاچه نگاهم را دزدیم و گفتم:

چه آهنگی گوش میکنی؟

هدفون را از گوشش در آورد گفت:

-چی گفتی؟

-میگی خالت تو حیاط چی گفت ؟

چینی به پیشانیش داد و گفت:

زیاد مهم نبود

-میشه بگی

-گفتم که مهم نبود

ناخواسته انگشتم را به پیشانیش زدم و گفتم:

-خیلی لوسی و خیلی خودخواه

پیشانیش را مالید گفت:

تو چرا اینطوری هستی ؟غیر عادی ,وحشی ,پر حرف,لج باز

ابروانم را بالا دادم و گفتم:

اینا که گفتی صفت های خودت بود دیگه نه ؟ببین عزیزم اینا رو هم بهش اضافه کن خود پسند مغرور مرموز عصبی و کمی هم دیوانه

لبخندی زد و گفت:

خیلی جالبه از زبون کم نمیاری باشه تسلیم

-حالا که تسلیم شدی بگو خالت چی میگفت؟

-راستش خب...اون گفت چرا پدرم تو رو به دختر اون ترجیح داده

پرسشگر داریوش را نگاه کردم و پرسیدم:

-یعنی چی؟مگه دختر او ن با تو...

حرفم را برید و گفت:

آره من و ساریتا به هم علاقه مند بودیم ولی الان دارم سعی میکنم که فراموشش کنم

-از روی تخت بلند شدم و گفتم:

یعنی من مزاحم شما دو نفر شدم

بدون اینکه جوابم را بدهد هدفون را در گوشش گذاشت و چشمانش رابست

بی سر و صدا از اتاق خارج شدم و به طرف حیاط ویلا راه افتادم ,ولی دری نسبتا بزرگ من را متوجه ی خود کرد و وارد انجا شدم سالنی بسیار بزرگ و شیک و که با میزهای طویل پر شده بود و روی میزها با ظروف بسیار آنتیک چیده شده بود برای مدتی مبهوت شدم چون تا به حال در عمرم چنین ظروفی ندیده بودم شاید باورت نشود که حتی حرفهای داریوش را هم فراموش کردم نمیدانم چه مدتی در انجا بودم که با صدای نازک دختری به خود آمدم سراسیمه ظرفی را که در دست داشتم روی میز گذاشتم و به طرف صدا برگشتم

دانیال همرا با دختری نه چندان زیبا مرا نگاه میکردند

-سلام,دانیال نمیدونم چی شد از اینجا سر در آوردم ببخشید

-مشکلی نیست بعد با دستش به دختری که همراهش بود اشاره کرد و گفت:

-این ساریتاست دختر خاله ی من

ساریتا لبخند نمکینی تحویلم داد و به آلمانی چیزی گفت

-خوشبختم,البته من حرف شما را متوجه نشدم

دانیال خنده ای کرد و گفت:

ساریتا هم از آشنایی با تو اظهار خشنودی میکنه

-چه خوب ممنون وای این جور مواقع معمولا چی میگن من هول شدم

دانیال زد زیر خنده

خودم را جمع و جور کردم رو به آندو گفتم:

تا شما خنده هاتون بکنید منم برم یه استراحتی.....با اجازه

و با حالت دو آنها را ترک کردم,نمیدانم چه مرگم شده بود از دیدین ساریتا واقعا هول شده بودم انتظار نداشتم او با من صمیمانه برخورد کند

به اتاق بازگشتم داریوش خوابش برده بود ,معذب بود کنارش بخوابم ولی چاره ای نداشتم به هر حال باید همدیگر را تحمل میکردیم آهسته کنارش دراز کشیدیم و اصلا نفهمیدم که چه موقع خوابم برد.

با صدای دانیال از خواب پریدم انتظار نداشتم او را بالا سر خود ببینم خودم را مچاله کردم و گفتم:

-وای تو اینجا چیکار میکنی؟

-اومدم بیدارت کنم برای عصرانه ناهار را که از دست دادی مهمانان هم کم و بیش اومدند باید سریعتر آماده شوی

-باشه میشه تنهام بذاری

نگاهی کنجکاو به من انداخت و گفت:

-چیزی ناراحتت میکنه احساس میکنم مثل همیشه نیستی

-آره,تو داری معذبم میکنی

شگفت زده نگاهم کرد و گفت:

خدای من تو خیلی صریحی چرا ناراحتت میکنم؟

--برای اینکه بالا سرم نشستی و من.....وای دانیال خواهش میکنم تنهام بذار

-بلند شد و گفت:

باشه باشه عصبانی نشو و سریع از اتاق خارج شد

از روی تخت بلند شدم و با خودم زمزمه کردم:

این دو تا برادر اساسی مشکل دارند ,همچینی فرار کرد که انگار یک دیو مخوفم

بعد از گرفتن دوش تازه به یاد آوردم لباس مناسب برای مهمانی ندارم و تمام اینها تقصیر داریوش بود

با یک تصمیم سریع همراه داریوش را شماره گیری کردم

-به آلمانی جواب داد

-الو غربتی منم لطف کن و فارسی حرف بزن

-بله شناختم امرتون؟

-من لباس مناسبی برای این مهمانی ندارم چون تو به من نگفتی که باید لباس شب برای خودم بیاورم

-خب؟!

-من میگم لباس ندارم تو انوقت میگی خب!

-باید چیکار کنم ؟لباسهای من مشکلت را حل میکنه تو کمد چند دستی داریم هر کدام را که پسندیدی بپوش

-شوخیت گرفته ؟یا منو دست میندازی ؟

-هر دو

-تو....تو....

من چی؟هر وقت واژه ی مناسب را پیدا کردی با من تماس بگیر

و بعد تلفن را قطع کرد

با خودم گفتم:

خیال کرده من نمیرم تا با ساریتا جون گرم بگیره نخیر از این خبرها نیست

بلوز دامن ساده و لی نسبتا شیکی را که داشتم پوشیدم و پس از آرایش ملایمی راهی سالن شدم

اکثرا مهمانان آمده بودند جستجو گر اطراف را نگاه کردم تا بلکه داریوش را پیدا کنم

پس از مدتی او را دیدیم همراه با خاله اش بود بی معطلی به طرفشان رفتم

رومینا با دیدین من لبخند مصنوعی زد و به داریوش چیزی گفت

داریوش با دیدینم گفت:

-این چه لباسیه خاله میگه تو این مهمانی همه نگاها به طرف ما دونفره باید لباس مناسب تری میپوشیدی

-جدا تو که داشتی لباسهای خودتو به من پیشنهاد میدادی حالا داری سرزنشم میکنی

-حوصله ی بحث با تو را ندارم

تا آمدم جواب بدهم رومینا چند را بار دستانش را به هم کوبید و مهمانان را وادار به سکوت کرد و بعد شروع به یک سخنرانی طولانی مدت به زبانآلمانی نمود

در آن مدت من گهگاه خمیازه میکشیدیم که با چشم غرهای شدید داریوش ربرو میشدم بالاخره پس از مدتی سخنرانی تمام شد و مهمانا به دور ما حلقه بستند و دستان من و داریوش را بی وقفه فشردند این ازدواج به اصطلاح عاشقانه را تبریک گفتند

سر میز شام نمیدانستم باید از کدام غذا بخورم واقعا خنده دار بود چون حتی اسم آنها را نمیدانستم خواستم از داریوش کمک بگیرم ولی وقتی دیدیم او مشغول خوش و بش با ساریتاست کاملا پشمان شدم و از میز غذا خوری فاصله گرفتم گوشه ی خلوتی نشستم و از دور نظاره گره خنده های ساریتا و داریوش شدم

وقتی داریوش میخندید چال کو چکی سمت چپ گونه اش ایجاد میشد که این جذابیتش را چندان برابر میکرد او تا به حال کنار من نخندیدیه بود تا متوجه ی ایم چال بشوم آهی از روی حسرت کشیدیم و رویم را آز آندو برگرفتم ,با دیدین دنیال که در کنارم نشسته بود یکه خوردم و گفتم:

اینجا چیکار میکنی کی اومدی که متوجه نشدم؟

خیلی وقته اینجام ولی انقدر غرق در افکارت بودی که حضور من را حس نکردی,ببین غذا آوردم چون میدونستم نمیدونی باید از کدام بخوری

-وای واقعا ممنون دانیال تو خیلی خوبی

-میدونم

و بعد هر دو زدیم زیر خنده

هنوز مهمانی کاملا پایان نیافته بود که از سالن خارج شدم احساس سر افکندگی میکردم داریوش حتی کوچکترین نوجهی به من نکرد چه خوب میشد اگر میتوانستم از این ویلای لعنتی خارج شوم به اتاق بازگشتم و کسل روی تخت دراز کشیدم

هر کاری کردم خواب به سراغم نیامد تصمیم گرفتم کمی شیطنت کنم و در وسایل داریوش فضولی کنم

اول سراغ ساکش رفتم چیزه خاصی نیافتم بعد سراغ کشوها

درون یکی از کشوها دفترچه ای توجهم را جلب کرد

اوایلش را به زبان آلمانی نوشته بود ولی اواخرش به فارسی تیتیرش از این قرار بود آرزوهای کودکی و نوجوانی من:

با صدای بلند شروع کردم به خواندن

-وقتی کودک بودم دوست داشتم همیشه در پارک باشم

کمی به نگارش خندیدیم و بعدی را خواندم

دختران مدرسه ی ما همه زیبا هستند اما من لیتزی را به همه ی آنها ترجیح میدهم چون همیشه به من شکلات میدهد والبته که بسیار زیباست آرزو دارم وقتی بزرگ شدم با او ازدواج کنم

با خودم گفتم از بچگیش منحرف بوده و اهل دختر بازی

تا آمدم بعدی را بخوانم داریوش وارد اتاق شد

رمان  اندروید...
ما را در سایت رمان  اندروید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanalef بازدید : 65 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 14:20